داستان باران آرام باش ، توکل کن ، تفکر کن ، سپس آستینها را بالا بزن ، آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده است |
|||||||||||||||||
پنج شنبه 22 آبان 1393برچسب:, :: 9:31 :: نويسنده : باران
سلام دیروز اولین ارائه من در دانشگاه بود در مقطع دکتری در درس distributed database خیلی خوب بود. همه راضی بودند. خداروشکر دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, :: 9:8 :: نويسنده : باران
دیروز برای اولین بار تصادف کردم. زدم به یک پراید داغون. اه یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:, :: 9:19 :: نويسنده : باران
سلام امروز برای اولین بار با ماشین شوهرخواهرم اومدم تو اداره و پارک کردم. تازه با کفش پاشنه 10 سانتی. سلام ماشینمو گرفتم. دیروز که برای اولین بار سوارش شرم احساس کردم دارم پرواز میکنم. خدایا شکرت سلام من و سمیرا پنج شنبه رفتیم پیش یک فالگیر. هم فال شمع گرفتیم و هم فال قهوه. فال شمع من: یک مهر تو فال من هست. مهر محضری توی یک دفتر بزرگ. این مهر ممکنه مربوط به خرید و فروش باشه و یا مربوط به ازدواج. (من فکر میکنم این مربوط به سند مایشینم باشه که بزودی میاد) تا 13 ماه دیگه یکی بمن اضافه میشه ممکنه ازدواج باشه و یا مثلا خاله یا عمه بشم. بعد از محرم و صفر یک سفره شادی تو خونمون به پا میشه ممکنه نذر یا عقد و یا ولیمه باشه. یک آقای بالای 50 سال که توی اسمش ح داره خیلی بمن کمک خواهد کرد. یک جوونی که توی اسمش ه داره داره در مورد من با مادرش صحبت میکنه. یک جوونی هم یکساله که بهم وفاداره. یک خانمی هم که آخر اسمش ه داره همه جا از من به نیکی یاد میکنه. شنبه 8 شهريور 1393برچسب:, :: 9:7 :: نويسنده : باران
سلام من و سمیرا پنج شنبه رفتیم سینما و فیلم شهرموشها2 را دیدیم. خیلی زیبا بود بعد هم رفتیم کافی شاپ اخری توی یوسف آباد و کلی چیزای خوشمزه خوردیم. خیلی خوب بود. من سمیرا رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد سلام الان از کارگزینی شاهد زنگ زدن. گفتن برم قرارداد جدید رو امضا کنم. خوشحالم. دانشگاه م هنوز پول ما رو نداده. فقط 400 تومن تو حسابم مونده. شنبه 18 مرداد 1393برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : باران
سلام پنج شنبه انقلاب رو زیز رو رو کردم ولی نتونستم اون دوتا کتابی رو که میخوام پیدا کنم. ای خداااااااااااااااااااااااااااااا بعد هم رفتم سینما و فیلم "ردکارپت" رو دیدم. خوب بود. دوستش داشتم. دیشب دوباره با آقای م چت کردم. قضیه رو با آ هم گفتم. گفت: فقط مواظب باش که وابسته نشی. چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, :: 8:25 :: نويسنده : باران
سلام دیشب با آقای م چت نکردم. میترسم معتاد بشم. چقدر این روزا دلم میگیره. دوست داشتم یک بابایی مثل آقای م داشتم که هم مهربون باشه و هم تحصیلکره. هر وقت دلم گرفت بشینم باهاش صحبت کنم و اونم منو راهنمایی کنه. امروز صبح که بیدار شدم دلم بدجوری گفته بود. همینجوری که آماده میشدم داشتم تو دلم با خدا حرف میزدم. خدایا اونموقع که درسم تموم شد و میخواستم بیام ایان برای اولین بار بود که میخواستم تو زندگیم فداکاری کنم. خاطر مامان و برادر و خواهرم. گفتم خدایا من برمیگردم تو هم یک زندگی خوب برام درست کن. الان 3 ساله که برگشتم. چی شدم؟ هیچی. حتی تو خونه خودم آرمش ندارم. اوجا دیگه خونه من نیست. انگار تو اون خونه غریبه ام. همش با برادم و بچش دعوام میشه. خدایا اینجوری جواب فداکاری بنده هاتو میدی؟
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان آرام باش و آدرس story-of-baran.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|