داستان باران
آرام باش ، توکل کن ، تفکر کن ، سپس آستینها را بالا بزن ، آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده است
 
 
چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:, :: 21:39 ::  نويسنده : باران

امروز فیلم سعادت آباد و کنعان رو برای بار چندم دیدم. دوستشون دارم.



چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:, :: 7:47 ::  نويسنده : باران

خدایا تنها امیدم هستی. تنها امید...



سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, :: 13:4 ::  نويسنده : باران

سلام

اتفاق غیرمنتظره ای افتاده. نمیدونم خوبه یا نه. 

همین الان رییسمون زنگ زد و گفت که از این به بعد کارهای تلفن همگانی رو نباید انجام بدم.

منم هیچ سوالی نپرسیدم و گفتم چشم.

ایشاله که خیره.

خدایا باز هم خودمو به تو میسپارم



سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, :: 9:20 ::  نويسنده : باران

سلام

دیشب تا حالا 1000 تا فکر مختلف اومده تو سرم. سمیرا میگه: رویاهات داره به واقعیت تبدیل میشه.

یعنی واقعا داره معجزه میشه؟

یعنی همه چی داره درست میشه؟

خدایا خودمو به دستان پر مهرت میسپارم

 



دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, :: 14:53 ::  نويسنده : باران

سلام

امروز بالاخره اون خانم اومد. 

خیلی مهربون و دوست داشتنی بود و البته خیلی با من تفاوت داشت. هیچ حرفی هم از خاستگاری نزد ولی شمارم رو گرت و قرار شد که بازم بیاد. 

امروز حسابی غافلگیر شدم. ولی دفعه دیگه غافلگی نمیشم چون گفتم قبل از اینکه بیان حتما تماس بگیرن.

هزار تا فکر مختلف تو سرمه.

اگه خیلی مذهبی و متعصب باشن چی؟

اگه پسره خیلی بچه ننه باشه چی؟

 



دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, :: 9:9 ::  نويسنده : باران

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی.”
پیرمرد جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه‌ی پیرمرد بازگشت. این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: “عجب خوش شانسی‌ای آوردی!”
اما پیرمرد جواب داد: “خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست. باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!”
و این‌بار هم پیرمرد جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند. آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند راه برود، از بردن او منصرف شدند.
“خوش شانسی؟
بد شانسی؟
کسی چـــه می‌داند؟”

هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد. یک روی خوب و یک روی بد. هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست. بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم. زندگی سرشار از حوادث است…

 

منبع



شنبه 14 تير 1393برچسب:, :: 14:32 ::  نويسنده : باران

من سر کار بودم



شنبه 14 تير 1393برچسب:, :: 8:23 ::  نويسنده : باران

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
و دلم بس تنگ است
باز هم می‌خندم
آنقدر می‌خندم كه غم از روی رود…
زندگی باید كرد
گاه با یك گل سرخ
گاه با یك دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بی‌پایان…



شنبه 14 تير 1393برچسب:, :: 8:14 ::  نويسنده : باران

سلام

همچنان منتظرم. یعنی امروز چی میشه؟ 

یعنی اون خانم تنها میاد؟

یعنی اون خانم چه شکلیه؟

یعنی اوضاع خوب پیش میره؟

خدایا بازم کمکم کن....خجالتی



جمعه 13 تير 1393برچسب:, :: 9:59 ::  نويسنده : باران

فیلم stone رو دیدم. با اینکه بازیگرهای خوبی داشت ولی لذت نبردم.



درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان آرام باش و آدرس story-of-baran.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 4277
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1